از گدی پران نفرت دارم
 نوشته ماریا دارو نوشته ماریا دارو

تازه به صنف هفتم مکتب رفته بودم محل که در گذشته ها جای برای فرا گرفتن درس وعلم بود مگر در وقت من جای پر ازدهام لقمه چرب باطعم خوشمزه از وجود جوانان ونوجونان برای راکت ها ومایه افتخاروسرفرازی راکت چی ومنبع تبلیغ برای اژانس های خبری ممالک غرب مبدل گردیده بود

کشتار اطفال معصوم وتعداد تلفات باعث تشویق بیشتر کشتار بی رحمانه مجاهدین بود .

 روی همین دلیل دروازه های درس وتعلیم بروی تمام اطفال وطنم بسته شد

در خانه ها هیچ نوع از وسایل سرگرمی برای اطفال وجود نداشت ویگانه

وسیله سرگرم کننده نشرات تلویژیون بود که انهم بصورت عمومی بدسرس خانواده ها قرار نداشت چون تلویژیون تازه به افغا نستان شروع به فعالیت کرده بود مردم توان خریدن را نداشت واگربعضی ها داشت نشرات در طول روز نبود از ساعت شش شام نشرات اغاز میشد  .

مردم برای خریداری ان قرض ووام تلاش  میکردند مگرنسبت نبودن برق از دیدن تلویزیون هم روزها محروم بودیم .

خودم (13)سال داشتم ودوبرادرکوچکم به سن (10)و (6)ساله نیز مانند من از رفتن مکتب محروم بودند .

پدر ومادرم مامور دولت بودند که از صبح تا عصردر وظیفه میبودند و برای من  که خودهم طفل بودم وظیفه سر پرستی دو برادرم را سپرده بودند

وهر روز مسوولیت مراقبت انها وگرم کردن نان چاشت شان بدوشم بود .

هروز که پدر ومادرم از منزل به قصد وظیفه میبرامدند مرا میگفتند که هوش کنید که از خانه به کوچه نبراید درسهای تان را بخوانید  مکتب ها به خیر باز میگردد و کوچه رفتن خطر دارد  هرروز این جمله از طرف پدر ومادرم تکرار میشد .

ما سه طفل در خانه از خسته گی زیاد به جنگ ودعوا می پرداختیم و اهسته اهسته جنگ ودعوا به عادت تبدیل شد و خواندن ودر سهای تکراری مکتب نیز دل ما را گرفته بود .

مخفیانه پای ما به کوچه باز گردید همرای بچه های کوچه که انها نیز مثل من از خسته گی به کوچه رسیده بود ند با هم دیگر توپ بازی ودنده کلک میکردیم .

در جمع بچه ها دو نفر (مختار وبریالی) که در مکتب نیز رفیق بود یم

باهم ساعت تیری میکردیم همه بچه ها از مکتب نرفتن خسته شده بودند ومثل من بجز جنگ ودعوا با خواهر وبرادران شان کدام مصروفیت دیگر نداشتند واطفال در عوض داخل مکتب به درس مصروف باشند  در عقب مکتب که یک میدانی بزرگ بود جمع میشدندوساعت تیری میکردند

یک تعداد از بچه های کوچه ما با عساکر روسی در تجارت چرس مصروف پیدا کردند.

 قرار گاه روسها در مقابل خانه ما که یک تپه بزرگ بود قرار داشت  .

روسها دور قرار گاه شان را با سیم های خار دار از محل عبور ومرور مردم جدا کرده بودند  اما بچه های تجار چرس بعضی وقت قانون را مراعات نمیکردند و مخفیانه از سیم خار دار عبور میکردند که از طرف قرار گاه روسها بالای شان فیر میشد دو سه بچه از کوچه های مختلف کشته شدند من فکر میکردم که پدر ومادرم بهمین دلیل ما را از رفتن به کوچه مانع میشوند من با انها سر وکار نداشتم  اما با رفیق هایم در عقب مکتب که از خانه ما چندان فاصله نداشت و حتیّ  توپ بازی ودنده کلک بچه ها را از کلکین خانه  دیده میتوانستیم مصروف شدم .

یکروز مختار وبریا لی از من تقاضا کردند که پدر ومادر تو در خانه نیستند برای ما اجازه بده که در خانه شما تار شیشه بزنیم  من از شیشه زدن تار هیچ تجربه نداشتم برای انها اجازه دادم  .

پروژه خیر خانه که دارای ساختمان های جدید بود  با کوفتن میخ در دیوار های حویلی غار های بزرگی ایجاد گردید مصرفیت خوبی بود هر روز چندچرخه تار را شیشه میزدیم و به گد ی پران بازی استفاده میکردیم بچه های بزرگ گد ی پران را در هوا بلند میکردند وبچه های کوچک برای گرفتن ازادی گد ی پران در زیر گد ی پران  با چشمان اسمان بنیک می دویدند وسروروی شان از گرد وخاک پوشانده میشد .

یک گروپ از بچه های سمت چپ مکتب نیز به گد ی جنگی همرای گروپ ما اغاز کردند این  گدی بازی ما را چنان مصروف ساخته بود که روز ها نان چاشت از یاد ما میرفت پدر ومادرم خانه تیلفون میکردند هزار ویک دلیل برای نبودن خویش در  خانه ارائه میکردم من که در زندگی کم خود هیچ به دروغ عادت نداشتم انقدر دروغ گفتن برایم عادی شده بود که اصلا به حقیقت میماند راستی که (بیکاری مایه امراض مختلف است )

پدرم عاشق گل وگلکاری بود طبق عادت روز های جمعه که در خانه میبود به خیشاوه گل هایش میپرداخت.                                                       

یکروز که در حویلی مصروف خیشاوه  گلهایش بود چشمش به میخ های دیوار حویلی افتاد  مرا صدا کرد.

دل از دلخانه برامد  رنگ از رخم پرید زیرا پدرم یک شخص خیلی با انظباط و تند خو بود فکر کردم که همین مرگ است شاید پدرم مرا میکشد

تف در گلویم مثل یک چارمغز بزرگ شده بود که قرت کردند ان از گلویم محا ل بود  در مغز کوچکم فشار میاوردم که چه گونه دلیل معقو ل میتواند خشم او را فرو نشاند  یک بار فکر کردم به کوچه فرار کنم بازگفتم  تا چه مدت در کوچه باشم هیچ راه نجات نداشتم جذ تسلیمی.

 لرزیده وترسیده نزد پدرم رفتم  .

پدرم که خودش در کوچه های کهنه کابل بزرگ شده بود و گد ی پران بازی وکفتر بازی وغیره را با مهارت خاص از سر گذاستانده بود دلیل اینکه چرا در دیوار میخ کوفته شده  از من نپرسید ومرا گفت در وازه پیاده خانه را باز کن در این موقع برادرکوچکم را دردلم دشنام میدادم که او چغلوی(شیطانی)  نموده است  میخواستم که برای باز کردن دروازه پیاده خانه دلیل بتراشم  پدرم گفت میخواهم گد ی پران ها را ببنیم که به چه زیبائی ساخته شده من ترسیدم که  گدی های رفیق هایم را پاره نکند  فورأ گفتم پدر جان از من نیست پدر جان سوگند میخورم  از.... از رفیق هایم است 

پدرم پرسید از کی ؟

گفتم از مختار وبریالی .

پدرم من وبرادرم را به خانه شان فرستاد که پدر های شان را به خانه بیاوریم

پدر مختار وبریالی با چند تن از پدران دیگر امدند  همرای پدرم صحبت کردند وبعد از صحبت خانه ما را ترک گفتند و پدرم تمام  گد ی ها را پاره کرد ومرا گفت که پسرم توبچه خوب هستی چرا بکار های که اهل بچه های خوب نیست  دست میزنی از سخنان پدرم خیلی خجالت کشیدم و برادردومی که کمی گستاخ بودبرای پدرم دلیل میگفت وپدرم روی ما را بوسید وگفت فرزندان عزیزم کوچه نروید خطر دارد .

این برخورد پدرم برایم خیلی تعجب اور بود زیرا با ان خشم حتیِّ یک سلی هم برویم نزد مگر احساس کردم که این حالت چقدر پدرم را رنج داد .

یک مدت بچه ها کمتر در کوچه دیده می شدند اما بعد از چند روز دوباره همه در کوچه بودند رفیق هایم باز مرا گفتند که برای شان اجازه بدهم که تار های شان را شیشه بزنند من وبرادر دومی باهم تعهد کردیم که برای والدین  خود نگویم  تار ها دوباره شیشه زده شد وگدی پران های مقبول با مهارت خاص ساخته شد بچه های کوچه ما همرای بچه های کوچه پاهین از مکتب

به دوگروپ تقسیم شدیم هیاهوی بچه ها دوباره در کوچه طنین می انداخت جمع وجوش وهلهله بچه برای روسها نیز قابل تماشاه بود انها از داخل قرار گاه شان توسط دور بین هاجنگ گدی پران را تماشا میکردند ولذت میبردند بچه های کوچه ما چیغ میزدند که مختار میبرد  ...مختار برنده است

بچه های گروپ مقابل میگفتند که عارف میبرد  عارف برنده است عارف تار پخته داره

مختار گدی را درهوا لوط میداد وگدی در هوا ملاق میزد و بریالی چرخه تار رااز پشت مختار میبرد .

بچه های دیگر برای گرفتن ازادی چنان دندان می خائیدن ودست های شان را باهم میفشردند نفس سوخته وشش پخته برای ازادی میدویدند .

 از تعطیل شدن مکاتب جشن بزرگی در همه شهر ودهکده برپا شده بود .

پدر ومادرم قیوداد زیاد تر برای ما ایجاد  کردند هر نیم ساعت پدر ویا مادر تیلفون میکردند که ما خانه هستیم یا نی ؟

من وبرادر دومی ام به نوبت کوچه میرفتیم یکی ما حتمأ خانه میبودیم .

پدر ومادرم واقعأ بالای ما باور داشتند مگر یکروز اتفاق بدی افتاد .

بازی گدی پران چنان بچه ها را کیف کرده بود که اصلأ توپ بازی ودنده کلک از یاد ما رفته بود وچرس فروشها ی کوچه نیز در جمع ما پیوستند تا که شکار فروش چرس برابرمیشد در هلهله وخوشی ما می افزودند  .

مختار گدی اش را خیلی بلند کرده بود وعارف از جانب مقابل نیز از وی کمی نداشت بچه ها برای گرفتن ازادی میدویدند که خاک باد کوچه چنان نشان میداد که گویا کدام فرقه عسکر در حال قدم مرش است .

هردو گروپ وعده دادند که بعد از نان چاشت برنده وبازنده را معلوم می

کنند معمولا زن های که در خانه بودند بعد از نان چاشت  یک ساعت خواب میکردند وبچه ها را از خانه به کوچه میراندن.

حوالی ساعت دوبعد از ظهر مسابقه دو باره اغاز گردید مختار گدی عارف را برید بچه ها بخاطر ازادی گرفتن دویدند مگر گدی در پایه برق بند ماند .

پایه های برق عمومی مثل خانه زنبور ساختمان داشت یعنی چندین پایه  اهنی توسط میله های بزرگ اهنی با هم دیگر بافت خورده بود که برای بالا شدن کدام مشکلی وجود نداشت مثل زینه اسان بود مگر از زمین در حدود چند متر بافت میله های داخلی ان بلند که بدون کمک برای ما امکان بالاشدن نبود علامت خطر در قسمت خیلی بالائی پایه وجود داشت که به همین دلیل بسیار بلند بود و کسی اجازه بالا شدن را نداشت بچه دست جمعی به پایه هجوم اوردند که در پایه بالا شوند در همان موقع یک موتر جیپ روسها امد انها دیدند که بچه در پایه بالا میشوند مانع شدند مگر در این گیر دار ظفردر سر شانه چند بچه دیگر بالا شد خود را میله های اهنی رساند  روسها هرقدر میگفتند که بالا نشوید کسی گپ شان را نمی فهمید ویا به حرف شان توجه نمیکردند چند بچه را دست انداز از پایه  پاهین کردند اما تعداد زیاد بود روسها با فیر های هوائی بچه هارا متفرق ساختند همه بطرف خانه های شان گریختند روسها برای قرار گاه مخابره کردند که متوجه باشند که بچه ها بالا نشوند برای پاهین کردند ظفر از قرار گاه یک تانک وچند عسکر را  خواستند

 همین که جیپ روسها رفت بچه ها دوباره امدند که در پایه بالا شوند ظفر در بالای پایه ارام بود ولنگ هایش کشال مثل که ارام نشسته است بچه ها دو باره جمع شدند ظفر را صدا میکردند که ظفر بالا برو  روسها رفتند  اما ظفر گپ نمیزد  بچه ها می خندیدند  که بیچاره از ترس از گپ مانده  او بچه ظفر (توریش )ها رفتند وخود شان هم تلاش بالا شدند را داشتند به شانه های یکدیگر بالا میشدند  که در این موقع تانک روسها رسید بچه از ترس دوباره گریختند  وتانک بچه ها را تا کوچه ها  تعقیب کرد

بچه ها ی نوجوان هم چو کوبتران سبک بال می پریدند  در کوچه وپس کوچه از نظر غائب میشدند

 یک بچه در خانه خود  درامد روسها همان دروازه را تک تک کردند غنی که در جمع بچه بنام غنی گرگک مشهور بود خود را در خانه پت کرد ومادرش داز پشت دروازه برای روسها دشنام میداد که بروید گم شوید شما لعنتی ها از دست شما بچه های ما در کوچه ارام نیست  مگر روسها از مادر غنی گرگک می پرسید که تو مادر ان بچه هستی  ؟

مادر عنی مثل ماشین ریز کرده بود ودشنام میداد بالاخره روسها دروازه را با لگد زدند ومادر غنی را پرسیدند که تو مادر اوهستی ؟

اخر روسها توربین خود را برای مادر غنی دادند که ظفر در بالای پایه

 تما شاه کند وقتیکه مادر غنی فهمید هدف شان  غنی نیست پسرش را پرسید که این لعنتی ها چه میگویند  برو همان بچه های که با روسها تجارت چرس دارند بیاور که ترجمانی کند انها زبان توریش را می فهمند .

 غنی عقب چرس فرشها رفت انها با جیب های پر ازپوری های  چرس  امدند وبرای روسها گفتند که اینه توریش از مه خوب کیف ناک است ودیگری میگفت که از من قوی تر است روسها گفتند (نیت  نیت )ما مادر او بچه را کار داریم چرس فروشها فهمیدند که ظفردر پایه بالا شده مادر او را کار دارند برای مادر غنی گفت که توریش میگوید که ما او بچه را در بالای پایه کشتیم مادر  او را کار دارند مادر غنی دو باره به دشنام دادن شروع کرد که هم بچه مردم را کشتند وهم خبر خوش را برای مادرش میدهند .

بچه ها که بجز دو یا سه کلمه بیشتر روسی نمیدانستند هرچه که بدهن شان برابر میشد ترجمه میکردند .

وغنی را عقب مادر ظفر روان کردند که گویا روسها ظفر را کشته است مادر غنی روسها را زیر سی ودو دندان میگیرد و مادر ظفر سرلچ و پای لچ میدود روی وموی خود را میکند که روسها ظفر را کشته ........

خبر کشتن ظفر توسط روسها در کوچه های پاهین وبالا پخش میشود .

روسها که دانستند که این مادر همان بچه است اورا گفتند که ظفر را از پایه پاهین میکنیم

 اما با خبر کشته شدن ظفر زن ومرد واطفال همه بدور پایه جمع شدند وچند نفر مرد میخواستند که در پایه بالا شوند تا ظفر را پاهین کنند اما روسها میگفتند که نی شما بالا نشوید که برق میکشی تان مرد ها فکر میکردند که اگر در پایه بالا شوند روسها انهارا هم مثل ظفر میکشد

خلاصه همه خورد وبزرگ ومرد وزن به روسه دشنام میدادند روسها باز به فیر های هوائی شروع کردند چرس فروش ها با ترجمانی غلط یک ماجرا بزرگ را خلق کردند  در همین موقع یک موتر جیپ دیگر امد که در بین شان یکنفر تاجکی بود همان عسکر تاجکی تمام مشکلات را حل کرد که ظفر به علامه خطرنزدیک شده بود  او را برق کشته پدر ومادرش را به ما نشان بدهید که ما جسد را برای شان تسلیم کنیم  باوسایل دست داشته خود ظفر را پاهین کردند عسکر تاجکی گفت هیچ کس در پایه بالا نشود که برق میکشد در حالیکه خطر برق را همه میدانست وهیچ کس فکر نمیکرد که بچه ها در ان بالا شود .

بعد از ان حادثه  مادرم کاملا سودائی شده بود وهرروز برایم عذر میکرد که کوچه نروید و همیشه میگفت کاش اقتصاد ما خوب میبود من وظیفه نمی رفتم باوجود چنین حادثه دلخراش هنوز هم بچه ها در کوچه بازی میکردند

من هم گاه گاهی برای مدت بسیار کوتاه میرفتم وزود برمیگشتم .

چند روز بعد خلاف انتظار مادرم وظیفه نرفت بعد از صرف ناشتا صبح من وبرادرم را گفت که از پیاده خانه چوب بیاورد که بخاری را گرم کنم  وشما را حمام میدهم من وبرادرم بخاری را گرم کردیم ومادرم ما را در تشناب داخل کرد مگر هوش وگوش ما طرف کوچه بود هیاهوی شان را در داخل میشنویدیم از بسکه هوش پرک کوچه رفتن بودیم حرف های مادرم را درست درک کرده نمیتوانستیم .

بعد از اینکه حمام ما تمام شد مادرم برای ما کچری قروت چخته کرد ونان چاشت را بعداز مدت ها همرای مادرم صرف کردیم زیرا در گذشته من از گرم کردن نان چاشت خسته شده بودم برق نمی بود وروشن کردن اشتوپ با دود غلیظ اش برایم تکلیف بود نان را سرد میخوردیم.

 باوجود که من در خانه زندانی بودم ورفیق هایم در کوچه گرم گدی پران بازی  اما همان روز خیلی لذت بخش بود بعد از نان چاشت مادرم گفت May 15th, 2006



  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان